خوب به یاد دارم که 14 سال پیش در این روزها چه حالی داشتیم، حال میخواهم برگی از خاطرات خویش را با شما در میان بگذارم.
برگی خونین و غمناک اما پر از عشق و ایثار؛ چند روزی بود که پنجشیر دیگر مثل سابق نبود، هوا گرفته و آسمان تاریک بود، بعضی میگفتند این اتفاق را قبلاً هم دیدهاند، روز قبل از حادثه باد و خاک عجیبی همه جا را فراگرفته بود و باعث شده بود 2 روز قبل از شهادت، همه جا تاریک و بیروح گردد؛ گویا خاک مرده بود که بر پنجشیر پاشیده شده بود.
پنجشیر همیشه پر از شادی و سرور است، مخصوصاً در تابستان، صدای کودکانی که فریاد زده به سوی رود میدوند، پیرمردانی که کنار هم نشسته و قصههای قدیمی را مرور میکنند.
زنانی که آزادانه دستهدسته این سو آن سو میروند و درختان سبز و خرم و این دره زیبا پر است از انرژی و زندگی. گاهی روی سبزهای دراز میکشیدم و چشمهای خویش را میبستم و به صداهای اطراف خویش گوش میکردم.
پرندگان پر میزدند و آوازخوان به این سو و آن سو میرفتند، صدای کودکان شاد و غمگین با هم به گوش میرسید و صدای آب، که آرامشبخشترین صدایی بود که میشد در میان آن همه صدا شنید و اینها همه تابستان را در پنجشیر به یکی از بهترین فصلهای این منطقه تبدیل میکرد حتی در سختترین روزهای مقاومت باز هم پنجشیر امیدی داشت و مردمانش نشاطی که باور کردنی نبود.
اگر چه همیشه خطر حمله هوایی طالبان بود ولی گویا اصلاً مردم دربارهاش نمیدانستند و نشنیده بودند، در حالی که بارها شهید داده بودند ولی باز تا کمی سکوت حاکم میشد مردم به هر طرف پراکنده میشدند.
یکی دنبال زمین و یکی دنبال باغش، یکی بیل به دست دنبال صاف کردن جوی و چندی به خاطر شنا به طرف دریا میدویدند، در همه حال زندگی جریان داشت؛ اما آن سال این روزها فرق داشت، سکوت عجیبی بر دره حاکم شده بود، صدایی نه از پرنده میآمد نه از مردم، ترس و دلهره عجیبی بر همه حاکم بود. گرد و خاک همه جا را فرا گرفته بود، آفتاب دیگر تابان مثل همیشه نبود، آسمان نیز رنگ باخته و بیروح به نظر میرسید.
آنان که سنشان از ما بیشتر بود همه متفقالقول بودند که تاکنون چنین چیزی ندیدهاند همیشه باد و خاک میشد اما اینکه برای چند روز ادامه یابد کند و آن گونه دره را بپوشاند را ندیده بودند.
چند روز بدین منوال گذشت تا اینکه روزی خبر آمد برای ناهار خانه پدربزرگم دعوتیم، هنوز از زمان صبحانه زمان زیادی نگذشته بود که به خانه آنان رسیدیم، مادربزرگم با خنده گفت حالا کجا تا ناهار؟ چقدر زود آمدید! بیایید بیایید.
به عادت کودکانه شروع به شوخی و بازی کردیم و ساعاتی این گونه گذشت تا همه را برای ناهار فراخواندند.
در حال غذا خوردن بودیم که قاشق از دستم افتاد، مادربزرگم گفت چه شده؟ گفتم نمیدانم چه اتفاقی برای پدرم افتاده؟
مادربزرگ جواب داد: بد به دلت راه نده؟ چیزی نشده خداوند همراهشان است، اما اصلاً قانع نمیشدم و به شدت ناآرام بودم.
پس از ناهار دوباره مشغول بازی شدیم و چندی نگذشت که «مهندس اشرف» که پیش از آن ریاست امنیت پنجشیر را به عهده داشت وارد خانه پدر بزرگم شد و سراغ ایشان را گرفت؛ به شدت سراسیمه معلوم میشد، دست پدربزرگ و دایی بزرگم را گرفت و برای صحبت به آخرین طبقه خانه رفتند و معلوم میشد چیزی شده است.
نیم ساعتی نگذشته بود که پایین آمدند و اشرف سریع بیرون رفت، دایی من به همراه پدربزرگم وارد خانه شدند؛ پدربزرگم را میدیدم که دائم لبان خود را دندان میگرفت و چشمانش پر اشک میشد.
دیگر میدانستم که چه شده اما قلب کوچک یک کودک هیچگاه تصور نبود قهرمان و پدر خویش را باور نمیکند. چندی گذشت و همه به گوشهای خزیده بودند که مادربزرگم آمد و همه ما را به خانه خودمان در «جنگلک» برد.
همه چیز تغییر کرده بود و همگی چهرهای متفاوت داشتند هر کس تا مرا میدید به گوشهای میخزید، آرام آرام به سمت خانه رفتیم. داییام رو به مادرم کرد و گفت که آمرصاحب (احمدشاه مسعود) از شما خواسته به تاجیکستان بروید.
مادرم گفت: به من که چیزی نگفت! ما تازه به این خانه کوچ کردهایم، چگونه به این سرعت ما را خواسته؟ مادرم عصبانی شد و گفت تلفن بیاورید با خودش صحبت کنم، حداقل یکی 2 روز پیش میگفت چگونه به این سرعت آماده شویم؟
خلاصه هر چه کردند مادرم قبول نکرد و گفت نمیشود تا اینکه گفتند آمرصاحب (مسعود) زخمی شده است. صورت رنگپریده و متعجب مادرم را هنوز به یاد دارم، باورش نمیشد؛ گویا خواب دیده است؛ مادربزرگم دستش را گرفته و میگفت چیزی نیست، انشاالله خوب میشود یک زخم کوچک است.
هرگز یادم نمیرود مادرم قبول نمیکرد و مدام میگفت او زخمی نمیشود، حتماً شهید شده است. خانه ما قیامتی بود هر کس به گوشهای مشغول راز و نیاز و شیون و گریه بود.
خانه ما دیگر آن صفای قدیمی را نداشت، صدایی از کسی بلند نمیشد؛ خواهرانم گرداگرد مادرم نشسته و آرام آرام میگریستند.
تحمل دیدن این وضع را نداشتم، به اتاق بالا رفتم تا کمی از پنجره به ستارههایی که همیشه به من آرامش میدادند نگاه کنم، دیگر حتی ستارهها هم برای خوشحال کردن و آرام ساختن دل غمدیده من کافی نبود.
از پنجره دیدم داییام «طارق» که همیشه با ما بود، دور حوض قدم میزند و گریه میکند کمی دورتر دایی دیگرم بود که به دیواری تکیه داده بود و سرش را با دستانش پوشانده بود.
تا آن زمان قلبم باور نمیکرد و نمیخواست هم باور کند، هنوز هم فکر میکنم شاید همه اینها یک خواب باشد که روزی از آن بلند میشوم و صدای مهربان پدری را میشنوم که میگوید: «احمد بلند شو وقت نماز است».
نمیدانم چگونه آن شب سیاه سحر شد و با طلوع خورشید سوار بالگرد شدیم و به سمت تاجیکستان پرواز کردیم. خیلی وقتها با پدرم از پنجشیر تا تاجیکستان میرفتیم اگرچه گاهی تنهایی نیز سفر کرده بودیم، اما این بار جای خالی او به شدت حس میشد، از هر زمان دیگری بیشتر میخواستیم در بالگرد همراه ما باشد و دلداری دهد که این تکانها چیزی نیست.
به تاجیکستان رسیدیم، خانه ما در آنجا سردتر از هر جای دیگری بود، تمام نور و برکت خانه رفته بود، هر چه سراغ پدر را گرفتیم گفتند این جا نیست «کولاب» است، تا آن زمان فکر میکردیم که «دوشنبه» بعد گفتند نه در کولاب است.
کسی آرام و قرار نداشت هر کسی در غم خود غرق بود، مادرم دائم میگریست، به غیر از وقتی که در نماز میایستاد. دعا میکردم که همیشه نماز بخواند تا شاید از گریههای او کم شود، تحمل اشکهای او را نداشتم و برایم غیر قابل تحمل بود مخصوصاً که با گریههای ایشان خواهرانم نیز دور تا دور او نشسته و با او میگریستند.
هر روز خبری میرسید، یکی میگفت حالش خوب است، یکی میگفت چشمانش را باز کرد، یکی میگفت امروز بلند شد و اوامر جدیدی صادر کرد؛ تلویزیون ایران میگفت مسعود کشته شده است.
دیگر تحمل خبری را نداشتیم، مادر و مادربزرگم درخواست کردند که بروند پدرم را ببینند داییام آمد و گفت بزرگان مخالفت میکنند، باید چند روز صبر کنید. خوب به یاد دارم مادربزرگم به شدت عصبانی شد و بالاخره مجبورشان کرد که شرایط دیدار را مهیا کنند.
روز موعود فرا رسید، روزی که ای کاش فرا نمیرسید من و مادرم به همراه پدربزرگم و دایی بزرگم به سمت کولاب حرکت کردیم، در بالگرد که نشسته بودیم دایی «راشدالدین» مرا در آغوش گرفت و داستان حضرت محمد(صلی الله) را برایم گفت، این داستان را بارها شنیده بودم اما نمیدانستم چرا باید در چنینی شرایطی برای من داستان بگوید.
بسیار تأکید داشت که حضرت محمد یتیم بود، به دنیا نیامده بود که پدر از دست داده بود و هنوز کودکی بیش نبود که مادرش نیز از دنیا رفت، نه از معجزه میگفت و نه از حکمت، نه از جنگ و نه از شمشیر، تمام قصه همین بود، او نیز یتیم بود.
بالاخره به فرودگاه کولاب رسیدیم؛ بالگرد آرام آرام نشست، خودرویی دنبال ما آمد و با آن به سمت بیمارستان به راه افتادیم، احساس عجیبی بود، همه دل توی دلشان نبود، خودرو آرام از کنار بیمارستان گذشت؛ تعجب کردیم که چرا به سمت بیمارستان نمیرود تا در کنار اتاقی فلزی ایستاد و گفتند هنوز پیاده نشوید.
درها باز شد و شیئی سفید رنگ بر روی زمین گذاشته شد، گفتند بیایید، رفتیم بالای سر چیزی که بر روزی زمین بود و پارچه سفید رنگی بر رویش گذاشته شده بود، نمیدانستم چیست، در عمرم چنان چیزی ندیده بودم، پدربزرگم گفت: احمد دست راستش بشین من نشستم و پدر بزرگم آرام پارچه را کنار زد، پدرم بود.